الماس بودا
در تاریخ 3/7/90خواندن کتاب الماس
بودا نوشته آقای ذبیح الله منصوری را تمام کردم.این کتاب توقعاتم رو برآورده
نکرد و در پایان چیزی به اطلاعاتم اضافه ننمود بلکه یک کتاب رمان و
داستانی حقیقی محسوب می شداین
الماس توسط یک سرهنگ انگلیسی از معبد لهاسا پایتخت تبت ربوده شد و پس از
ماجراهای زیاد بالاخره توسط خدام آن معبد به محل اصلیش بازگردانده شد
در قسمت پایانی این داستان با عنوان"قسمتی از نامه آقای وایت به آقای بروف می خوانیم: آیا به خاطر می آورید که تقریبا دو سال قبل در رستورانی در لندن من به شما چه چیزهایی در مورد الماس بودا و آن سه نفر تبتی گفتم؟
وقتی من از شما جدا شدم از راه
امپراطوری عثمانی و ابران و افغانستان و هندوستان و نپال به تبت آمدم .در
این مدت رنج سفر تحمل کردم اما از این همه رنج لذت سرشار هم بردم.شما تا
این گونه سفرها را انجام ندهید نمی توانید بفهمید سیر و سیاحت یعنی چه؟از
این جا هم بعدا به چین و ژاپن و مغولستان خواهم رفت. دوهفته قبل من وارد
تبت شدم و در نظر داشتم 5روز قبل به طرف چین حرکت
کنم لیکن شنیدم به زودی در اینجا یک جشن بزرگ مذهبی برپا خواهد شد.لذا حرکت
خود را به تاخیر انداختم .هر چه به روز موعود نزدیک تر می شدیم شور و شوق
مردم بیشتر می شد. و تبتی ها سردر خانه ها و دکان های خود را با پارچه های
الوان منسوج تبت و گل و گیاه تزیین می کردنشادی از در و دیوار شهر می
باریدجشن از غروب آغاز شد و در نیمه شب پایان یافت.شلوغ ترین محل شهر معبد
لهاسا بودساعاتی از شب گذشته بود که سه نفر "لاما"با لباس های مخصوص خود
دست به سینه از پشت مجسمه به جلو آمدندو پس از تعظیم به مجسمه شروع به
برداشتن پرده ای زیبا که قسمتی از معبد را پوشانده بود کردند.می دانی آن سه
نفر که بودند؟همان سه تنفر تبتی که شبی در جلوی خانه مادر راشل دهل و سرنا
می زدند و جادوگری می کردندفهمیدم آن ها الماس بودا را به چنگ آورده اند و
این مردم به افتخار اعاده الماس بودا است که آن جشن بزرگ مذهبی را گرفته
اند.این شور و شعفی که من در قاطبه اهالی لهاسا برای بازگشت الماس بودا دیدم مرا مطمئن کردکه اگر آن سه
نفر راهب احیانا موفق به بازگرداندن الماس نمی شدند،تا آخرین نفر تبتی ها
به لندن می آمدند و خود را در راه به دست آوردن و بازگرداندن این الماس به
معبد فدا می کردند.ای کاش یک چنین ایمان راسخی در قلب ما اروپاییها بود .
یکشنبه 1 آبان 1390 - 1:41:33 PM